یه عمر از خانوادم یاد گرفته بودم که به خاطر مردم
و به به چه چه مردم زندگی کنم .
درس میخوندم تا کاره ای بشم به خاطر پز دادن .
حجابمو رعایت میکردم به خاطر مردم .
کلا زندگی خوب و خوشی نداشتم
همش خودخوری و حرص میخوردم
همش میخواستم نفر اول باشم بین همه .
همش دنبال تجملات و پول و. بودم.
چون از مامانم یاد گرفته بودم اینارو .
خودمم مامانم نمیذاشت با دوستام برم بیرون
و نمیذاشت در اجتماع و بین مردم باشم
تا حداقل یاد بگیرم که به خاطر مردم زندگی
نکنم . دنبال تجملات و پول نباشم .
برم دنبال تفریح و خوشگذرونی و لذت ببرم
از زندگی و زیبایی های زندگی .
تا اعتراصی هم میکردم باز مامانم حرف مردمو
پیش میکشید .
بلاخره بعد از سالها تونستم خودمو نجات بدم
دیگه به خاطر مردم زندگی نکردم .
دنبال تایید مردم نبودم دنبال حرف و. نبودم .
بااینکه مامانم هنوزم دنبال تعریف و تمجید مردمه
اما من این روند رو ادامه ندادم .
چون وارد اجتماع و مردم شدم و فهمیدم که
چقدر اشتباه زندگی کردم .
و از وقتی این موضوع رو فهمیدم از
خیلی اهدافم و دس کشیدم
چون همش به خاطر همون تعریف و تمجیدها
بود که دنبال اون اهداف رفتم .
کلی هم زحمت کشیده بودم و عمرمو
گذاشته بودم !!!!!
همه رو نصفه رها کردم چون دیدم به خاطر
خودم نیستن و لذتی نمیبرم و شاد نمیشم
و از اون موقعها دچار افسردگی شدم .
الان بی هدف و بی برنامه زندگی میکنم.
از صبح تا شب کنج خونه میشینم و با گوشیمم
همش
نمیدونم چیکار باید بکنم .؟؟؟؟
خیلی بده این حالتها برام .
مردم ,زندگی ,خاطر ,مامانم ,حرف ,یاد ,به خاطر ,خاطر مردم ,که به ,اجتماع و ,مردم زندگی
درباره این سایت